سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۴

شب بود، زمستان بود

شب شد. هژبر چمباتمه زد روی صندلی‌اش. غریو غژغژ غمناک و خسته از صندلی برخاست و او با خودش فکر می‌کرد و بیشتر در خودش فرو می‌رفت. به گذشته‌ای که لحظه‌لحظه‌ی آن از پیش چشمش گذر می‌کرد و او را یاد چه کوه‌ها می‌انداخت که بخاطر شیرینش نکنده. شب بود و صدای سنگین سکوت گوش هژبر را پر می‌کرد، کر می‌کرد. بعد از چند ماه احساس کرد که دیگر طاقتش طاق شده است و باید ببُرد از هرکس و هر چیزی که در آن شب سیاه سرد و سوزناک بر او می‌گذشت. شاید برای اولین بار بود که فکر می‌کرد حالا دیگر خودش و است و خودش و کس دیگری پشتش رو نخواهد خاراند. پسِ هر نفسش اراده‌ای حس می‌کرد. سر برگرداند و دید ذره‌ذره از شیرین را در اطراف خویش. تک‌به‌تک انگشتانش لینک شده با شیرین. نه... شیرینی نیست، خاطره‌ای نیست دیگر، می‌بُرد از تمام آنچه که بر او گذشت. از اعماق آتشفشانی که با او دوتایی وارد شدند، تنها عزم بیرون رفتن می‌کند. دود در مسیر شاید بود، ولی امید را، میل به رستگاری را در خودش می‌دید. بیرون آمد. بر بلندای بام زندگی‌اش ایستاد و قد علم کرد. فریاد کشید، از ذوق؟ از درد؟ خورشید فرداروز هم مثل امروز زرد است، اما چیزی تغییر کرده است.
به زحمت از جای خود بلند شد و به تختش پناه برد، خیلی زود خواب که نه، بیهوش شد انگار. هاله‌ی امید فردا او را احاطه کرد و یک رویای شیرین به او هدیه داد. شب بود...